هوای دلهایمان امروز بارانی است. گویی که بخشی از وجودمان را از دست داده ایم. امروز ما برگ از درخت پائین افتاده ای هستیم که در رهگذر تاریخ گم شده ایم و شما نهمین الماس نورانی هویت ما هستید.
امروز زمین لحظه لحظه منتظر است تا هستی بی مقدمه در آغوشش بیفتد و روی تمام ذرات این دنیا ساعت پر پر شدن تو را بنویسد. امروز جهان هر آینه منتظر است تا فرشته ای به زمین هبوط کند و بپرسد که نغمه داوودی تو را از چندمین آسمان بارانی میتوان شنید و سیمای مسیحائیت را در کنار کدام سیاره میتوان شاهد بود؟
نبض تاریخ، به هم خورده و غمدار است، امروز زمین عزادار غروب نهمین ستاره درخشان امامت است که غروبش با انگشتان فتنه گر ام فضل رقم خورد.
امروز جهان ماتم گرفته در محفل سوگ تو، امروز اشکهای مشتاقانت زودتر از دعای شبانه ما به عرش رحمت میرسد و ثانیهها بغض آلود نفس میکشند. جبرئیل در لحظه غروب جانگدازت، بی قرار و پرواز کنان در آسمان صیحه میزند و ناله اش تمام جهان را داغدار میکند، اصلا آخرین قطره عطر چکیده شده از بال جبرئیل است که قلب و روح ما را هم بیقرار تو کرده است.
امروز ذرات هستی غزل تا آسمان عروج کردنت را در گوش زمین زمزمه میکنند. لحظهای که ملائک تو را در کجاوه ای از نور به معراج دل باختگان بردند غمگینترین لحظه هستی بود. بغضهای ریشهدار ما امروز در کاظمیه روحمان خیمه زده است و دقایق غم را اشکهای ما قطره قطره دنبال میکند.
مولای سخاوت! چه فصل متروک و دل گیری است پائیز اندوه و هجران دردناک تو، اما گریزی از مرور سطور این فصل پر غم نیست.
بخشنده ترین مرد آسمانی! امروز وقتی نبض جهان زد و چشم گشود، نسیم، عطر وجود تو را برای زمینیان به ارمغان نبرد. از امروز تا هزار سال دیگر هم صدای هق هق زنبقها در کوچه های بدون تو را میتوان شنید.
امروز، ام فضل بی حیا هلهله کنان، لبخند میزند به آینههای وحشتزده روبه رویش تا تصویر جان دادنت را شاهد نباشد. معتصم که تاب استشمام رایحه امامت تو را نداشت کمر به قتل تو بست. چه ابلهانه فکر میکرد که بعد از تو، باران رحمت امامت، تشنگی زمین را سیراب نمی کند، اما باران جود و سخاوت امامت، عطش زمین را فراموش نمیکند.
مولا جان! امروز که از حجره بیرون نیامدی، کبوتران و نخلها غمگین شدند که دیگر کسی به دیدنشان نمی آید و احوال تنهایی دلشان را نمی پرسد.
آقا! بی تو، روح تشنه عاشقان، با کدامین شراب طهور سیراب شود و ضمیر مشتاق محبان با کدام نفحه معطر شود؟ دریغ که مظلومیت تو قلب روزگار را هم به درد آورد و کشتی جود و سخای تو به اشک نشست.
امروز دیگر محراب هم بهانه تو را گرفته و آسمان بغض فرو خورده اش را رها میکند. شانههای سترگ آسمان، از یاد آوری لحظه عروجت رعشه میگیرد و بغضی غریب حلقوم خشک زمین را میفشارد و هجر تو، چونان رعدی خشمگین، افلاک را به آتش میکشد.
بعد از هزار سال هنوز دنیا، عطر مهربانی تو را حس میکند. عطرجود تو احساس میشود که عاشقانت چنین در غمت داغدار و محزونند.