به رنگ آسمان دست نوشته های یک خبرنگار

دست نوشته های کم و بیش روزانه من

به رنگ آسمان دست نوشته های یک خبرنگار

دست نوشته های کم و بیش روزانه من

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

به رنگ آسمان دست نوشته های یک خبرنگار - اشباع دلتنگی

روزهای زیادی

برخلاف عقربه های ساعت

 

باید نفس بکشم

تا دوباره برسم

به همان روزهای دلهره و دیدار ....

هوای این روزهایِ دلگیر

ابری

طوفانی و یا شاید....

انگار از دلتنگی اشباع شده شده ام

که فقط به دور دست خیره می شوم 

باران26/3/93



  • باران ***
به رنگ آسمان دست نوشته های یک خبرنگار - ماجراهای من و جام جهانی

 دیشب فوتبال و تب جام جهانی مانند یک هیجان دل انگیز من رو از درس و امتحان دور کرد و نشستم مسابقه رو دیدم؛حالا بماند که چه خاطراتی با فوتبال و جام جهانی دارم.

 

یادش بخیر جام جهانی 98 هم مثل الان درست تو امتحانات بود و پر از استرس و دلهره بود برام، خونه ما نزدیک مدرسه بود، اصلا راهنمایی شهید حسینی دقیقا سر کوچه ما بود و یه وقتایی زنگ تفریح ها به دور از چشم بابای مدرسه مثل «میگ میگ»جیم می زدم و می رفتم خونه، دقیقا وقتی صدای زنگ مدرسه رو می شنیدم با سرعت نور می رفتم مدرسه و با بی خیالی تموم سر کلاس حاضر می شدم.Click here to enlarge

 

البته چون مدیر مدرسمون خانم شاهقلی از اون مدیران بد اخلاق بود باید کلی باج می دادیم، البته من از بند«پ» استفاده می کردم و خانم شاهقلی شیطنتای منو ندیده می گرفت.

 

از ماجرا دور نشیم؛ اون روز فوتبال بود و طبق معمول امتحانات تو حیاط جنگلی مدرسه برگزار می شد،الانا رو نمی دونم اما اون روزا اکثر معلمامون مرد بودند و معلم تاریخ اون روزای ما آقای ابراهیمی بود.

 

منم که تب نمره بیست همیشه به جونم بوده و از فوتبالم نمی تونستم بگذرم، خیلی فکر کردم خیلی... آخرش به سرم زد که رادیو جیبی مامانی رو با خودم ببرم و این کار رو انجام دادم، تازه سه چهار سوال جواب داده بودم که فوتبال شروع شد و من با شنیدن فوتبال از هدفون رادیو 5 دقیقه یه بار جیغ می کشیدم....حالا جا سازی رادیو خودش یه پرسه ای داشت در حد تیم ملی...

 

خانم شاهقلی مثل مادر فولاد زره بالای سرم حاضر شد و گفت اگه به خاطر مامانت نبود قطعا اخراجت می کردم، چرا جیغ کشیدی؟منم که دیوار حاشا بلند بود ....

 

آقای ابراهیمی کلی اصرار کرد که بگم چرا به دور از آرامش دارم امتحان می دم، منم صادقانه گفتم: آقا دارم فوتبال رو از رادیو می شنوم؛ خب نزدیک بود گل بخوریم....

 

آقای ابراهیمی انگار به برق 1000 وصل شده بود، یه لحظه احساس کردم الان منو تو اسید تجزیه می کنه، اما خیلی خونسرد گفت بیا بریم تو دفتر بشین فوتبال رو ببین، چون منم می خوام فوتبال ببینم.

 

خانم طاهری، رضاپوران و اسماعیلی مراقب امتحانات بودند و من و آقای ابراهیمی هم فوتبال رو از تلوزیون سیاه-سفید دفتر می دیدیم، حالا بماند که خانم شاهقلی می خواست منو زیر تانک له کنه که چرا امتحانمو رها کردم؛ اما من برام مهم نبود فقط دوست داشتم زودتر استیلی یا باقری یه گل خوب بزنه...و خانم شاقلی از پشت اون میز چوبی بد رنگش هر چند دقیقه یه بار می گفت شب شد خیال نداری امتحان بدی؟؟؟

فوتبال تموم شد و من تازه یادم اومد امتحان بدم، بعد از اون همه جنب و جوش واقعا امتحان دادن مثل جون کندن بود ولی خب راه گریزی نبود، بعد از امتحان بازم تعهد دادم که تو مدرسه آتیش نسوزونم(مارمولک نبرم، هرگز مار رو نذارم تو شیشه و با خودم ببرم مدرسه، رادیو هم نبرم).

چند روز بعد از اون ماجرا ساعت6و 7 عصر دوباره فوتبال بود و مامانی خیلی خسته بود؛ قرار شد من شام درست کنم، البته مجبور شدم؛ خدا شاهد من دوست نداشتم شام درست کنم.

 

مامانی چون شغلش مامایی بود یه روزایی رو تو مرکز بهداشت بود گاهی اوقات برای ضد عفونی میوه و سبزی از مرکزشون کلر میآورد، اون روزم یه قمقمه آب کلر از خانه بهداشت آورده بود برا ضد عفونی کردن میوه و سبزیجات؛ منم روحم از همه جا بی خبر و با بی میلی تموم مجبور شدم شام درست کنمو از آب کلر به جای آب ریختم تو قابلمه؛ اصلا نمی دونید چه بوی بدی تو آشپزخونه پیچیده بود؛مامانی می گفت آخه چیکار کردی که این همه آشپزخونه بو گرفته؟

 

حالا فکر کنید وقتی فهمید این بوی بد از تو قابلمه غذا هست چه حالی شده بود، منم هرچی به ذهنم فشار می آوردم نمی فهمیدم چرا اینجور شده، حالا قیافه من که اون روزا راهنمایی بودم خیلی دیدنی بود...

 

بی خیال شام شدیم، راهی نبود دیگه... اما در عوض فوتبالمو دیدم ولی به خدا هی وسط فوتبال فکر می کردم آخه من چی ریختم تو غذا که این جور شده اما هیچ جوابی پیدا نشد...

 

دایی بزرگه یخچالش سوخته بود و زنگ زد گفت چندتا قالب یخ بذارید تو یخچالتون تا بیام ببرم، منم سریع رفتم چندتا ظرف آب گذاشتم تو یخچال، از همون قمقه آب کلر هم آب برداشتم، چون خودم تشنم بود یه لیوان هم برا خودم ریختم، فکر کنید تا لیوان آب رو دیدم که یه چیزیای سفیدی توش تکون می خوره و یه بوی تندی هم داره تازه فهمیدم چه دست گلی آب دادم ....

 

از اون سال به بعد دیگه تب و تاب فوتبال از سرم افتاده و فقط بعضی فوتبال ها رو می بینم، انگار دیگه فوتبال الان جذابیت اون روزا رو نداره، یادش بخیر روزای خوب قدیم....

  • باران ***
به رنگ آسمان دست نوشته های یک خبرنگار - فاصله

انتها....

 

انگار فاصله ها هر روز بیشتر می شود

 

رابطه ها یخ می زند

 

و چقدر دلخوشیم

 

به طعم شیرین

 

دیدار...

 

به وصل آخر شاهنامه

 

چرا شاهنامه ما به آخر نمی رسد؟

http://graphic.ir/pictures/__2/_27/_20120501_1607605107.jpg

و چند ثانیه قبل

در غار تنهایی قلبم

آیه احساس

 

بر قلب من نازل شد

 

و رسولی با معجزه ای از حریر عشق

 

مرا مجنون کرد

 

شاهنامه من به آخر رسید ...

 

"باران"8/3/93

  • باران ***
به رنگ آسمان دست نوشته های یک خبرنگار - آغاز مبارک

بیش از 1400 سال قبل زمین شب بود و ظلمت قلب مردمان خسته روح را گرفته بود. ظلمتی مخوف بر سر زمینیان سایه افکنده بود.  شهرها یک به یک در مرداب جهل و نادنی دست و پا می زدند و  مردم در مرگی تدریجی به نام زندگی اما بدون دین با کفر پلک می زدند و می مردند.

سال ها بود که پیامبری برانگیخته نشده بود و مردم، در اغمای خوشبختی دست وپا می زدند و فتنه ها همچون پیچک صبح گاهی هر لحظه قد می کشیدند، شعله های جنگ زبانه می کشید و دنیا از خوشبختی رخت بربسته بود و برگ درختان زندگی هر روز زردتر از قبل می شد.

روزگار پر آشوبی بود آن زمان که هوای زلال شهر با دود جهل خفقان آور می شد و در تاریکخانه چشم ها، تیرگی جهل و خودکامگی هر ثانیه ظاهر می شد، روزگار عجیبی بود آن روز که «کسرا» با غرور قد می کشید و «آتشکده ها»، در شعله های رقصان به بت های بی جان نور می دادند.

از صفحه روزگار محو شود؛ آن زمان که نسیم ملایم شرک در کوچه های شهر جولان می داد و بر دوازه های شهر عکس کفر را می چسباند، همان زمان که از پس ولیمه مولودِ هر پسر شراب و شعبده و عیش تا سحر بود و با مولود هر دخترِ پیشانی سیاه؛ چشمان وحشت زده پدر او را به دستانِ سرد گور می سپرد.

و خدا خواست که تاریخ، به مکه پیوند زده شود و شروعی دیگر رقم بخورد، شروعی که دخترکان را زیر آوار خاک ها با آرزوی سپید بیرون بکشد.1400 سال پیش بود که تاریخ ایستاد تا پنجره ها را به خواندن فراخواند و کوچه ها را به شنیدن وحی عادت دهد؛ تاریخ برای لحظه ای ایستاد تا از دل حرا پیاله پیاله نور جاری شود.

این صدای قدم های رسالت است؛ که مانند کودکی نوپا خرامان و دل انگیز در فضای غار حرا طنین انداز شده است، انگار هستی در دل کوه و در چهل سالگی مردی بی سواد، متولد شده است و خاک نعلین این مرد سرمه چشم افلاکیان عالم بالاست.

یک مرد، نه یک بزرگ مرد به رسم مردانگی دل از هیاهوی شهر غریب می شوید و به رسم دختر کشیِ عشیره پشت می کند و به سوی ساحل آرامش قدم بر می دارد و از دل تاریک غار؛ بهشت موعود را بر مردم دنیا عرضه می کند، اصلا یک مرد صعود می کند تا مرز چهل سالگی اش با نور پیوند بخورد و فخر عالمیان شود.

انگار نقطه، نقطه ثقل تاریخ است اینجا که در همهمه عرشیان جبرئیل می گوید: «اقراء» و ردای سفید نبوت را بر دوشت می اندازد و با مشایعت فرشتگان بدرقه ات می کند به آسمانی شدن ... . و تو آرام قدم بر می داری به سوی مجسمه های مکر تا خدایی پوشالی آنها را در هم بکوبی، تو به شهر نزدیک می شوی و ابهت رسالتت لرزه بر اندام مردانه ات انداخته است که صدای کائنات در جان و روحت طنین انداز می شود که یا «رسول الله» خوش آمدی.

هوا، به بوی بهشت معطر است و فاصله های کشنده یک به یک خط می خورند، اما رشته های مرگ، دامن خدایان سنگی را گرفته است و تو با صلابت آسمانی فانوس هدایت را در دست گرفته ای و آنها را به خورشید یکتا پرستی هدایت می کنی... . و چه فرخنده سحری است آن سان که لب های خشک حجاز، ترنم بارانی حضورت را لمس می کند و چشم از حرا برنمی دارد.

رسول مهربانی ها می شوی و تقدیر هستی را به دست می گیری تا حسرت نگاه هیچ دخترکِ معصومی در سیاهی قبر؛ در قلب تاریخ به یادگار نماند، انگار تو آمده ای تا شعب ابی طالب، دلتنگی هایش را پای سفره احسان و صبر تو بنشید.

تو به بر زمین نازل شدی تا نام شیوایت چراغ راه لحظه ها شود  و قرآن، معجزه‏ روشن دستان تو باشد که روی تک تک لحظه های ما هبوط می کند و ما هنوز تو را نشناخته‏ایم اما می‏دانیم که نامت بر همه کائنات ارجحیت دارد.

و اکنون 1400 سال است که تقدیر بشریت و هستی را در دستان سبز تو نهاده اند تا «رحمة للعالمین» باشی، تا آیین جاهلیت را برای همیشه در تاریک ترین گورها دفن کنی، اصلا تو آمدی تا هرگز نام شیرینت از دریچه فراموشی عبور نکند و هر روز از تمام مأذنه ها و گلدسته ها نامت با اقتدار فریاد زده شود أشهد أن لا اله الا الله وأشهد ان محمد رسول الله ... .

  • باران ***
به رنگ آسمان دست نوشته های یک خبرنگار - باران
 

 


 
حسن باران اینست

 

                  که زمینی ست، ولی

 

                                     آسمانی شده است

 
                                                   و به امداد زمین می آید...

 

baran2.gif
پی نوشت: جای همه دوستان خالی قدم زدن زیر باران لطف و صفای بی نظیری دارد،اصلا عصر بــــــاران قشنگی بارید خیلی خیلی قشنــــــگ، اگه خوب گوش کنیم پچ ِپچ ِ بــــــاران را می شنویم، انگار باران عاشقانه هایش را برایمان فرستاده ست!وای که بـــــاران چقدر زیبا در کوچه می رقصد و پای کوبی می کند! گاه شیشه ی ِ پنجره اتاق را نوازش می کند... و یکباره مستانه برای قدم زدن، دعوتمان می کند، باید برخیزیم و خودمان را از غمی که تا مرگ ِ احساس هدایتمان می کند رها کنیم؛باید زیر بــــاران خیس و یله شویم تا روحمان شسته و لطیف شود؛ این روزها حتی  بـــــــاران، هم بهانه است.



  • باران ***