به رنگ آسمان دست نوشته های یک خبرنگار

دست نوشته های کم و بیش روزانه من

به رنگ آسمان دست نوشته های یک خبرنگار

دست نوشته های کم و بیش روزانه من

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

به رنگ آسمان دست نوشته های یک خبرنگار - بهار آمد

یک شاخهرز قرمزکافیست تا به سویبهارگام برداریم و یک ساقه لرزان سبزه کافیست تا دوباره شور زندگی در وجودمان جوانه زند. عطر و بوی یکسیب قرمزکافیست تا دوبارهفرشتگانسرمست و بازیگوش در هوای بهار نفس بکشند.


 

یکماهی قرمزبازیگوش که دور تنگ می دود، کافیست تا آمدن بهار را نوید دهد. به تقویمم که نگاه می کنم می بینم که بهار لبخند زنان می آید، انگار هیچ دیواری نمی تواند مانع رسیدن بهار سبز و جاودان شود.


 

بهار لبخند زنان و زیرکانه از لب دیوار سرک کشید و با لبخند به انتظار سبزمان، چادر سبز و پر شکوفه اش را در شهر پهن می کند. بهار آمد تا لبخند های مصنوعی، عشق های انتزاعی را دور بریزیم و چشم ها را بشوییم و جور دیگر به جهان و زندگی لبخند بزنیم.

 

 

بهار که آمد، وقت آن رسید که لبخندهای سرد و مصنوعی و نگاه های یخ زده را دور بریزیم، بهار آمد و گرما را به قلب های ما هدیه می کرد، آنقدر قلبمان گرم شد که دیگر بدون خجالت می گوییم"دلم برایت تنگ شده بود".

 

 

یک رشته از سبزه دلنشین بهاری کافیست تا هم خانواده بهار شویم و عطر و بوی دل انگیز باغچه و سبزه زارها را حفظ کنیم.


خلاصه یکسلامسبزبهاریکافیست تا دلِ تنگمان، به قدری وسیع شود تا همه دوستان و دشمنان، تا همه آن هایی که قلبمان را رنجانده اند در خانه قلبمان نیز جا شوند.

 

 

سال 92 با همه تلخی و شیرینی هایش رفت، با همه اتفاقات که می توانست بد باشد اما خوب بود یا آن لحظاتی که می توانست شیرین باشد اما تلخ و سوزان بود.

 

 

سال 93 در جوار امامزاده ای در دل کویر"اردکان" زیر بارش تندبارانآغاز شد، امسال به لطف خداوند به بهترین شکل ممکن شروع شد، با تماس و تبریک برخی از بزرگانی که حتی به ذهنم نمی رسید، خیلی غافلگیر شدم.

 

 

امسال گرفتنعیدیهای شیرین و لذت بخش مرا به دنیای پر شور کودکی پیوند زد، بین خودمان باشد گرفتن برخیعیدیها خیلی خوشحالم کرد،عیدیهایی مثل یک نقاشی از شیما و مبینای عزیزم، عطر و اسباب بازی های خاطره انگیز به ویژهعیدیهایی که از اعضای خانواده دریافت کردم خیلی خوشحالم کرد.


 

پیام تبریک و تماس برخی از نمایندگان مجلس به ویژه خانم آلیا، دکتر عزیزی رئیس کمیسیون اجتماعی مجلس، آقای اسفنانی عضو کمیسیون تحقیقات مجلس، دکتر قدیری ابیانه و دیگر بزرگواران مجلسی که با تماس و پیام هایشان بنده را غافلگیر و خوشحال کردند، نیز بهترین اتفاق های امسال بود. 

 

پی نوشت:امیدوارم سال جدید سرشار از صحت و سلامتی و برای همه دوستان باشد.(دوستان این پست مربوط به بهار 93 است که به روز رسانی شده، فرصت ثبت پست جدید نداشتم. ببخشید)



  • باران ***
به رنگ آسمان دست نوشته های یک خبرنگار - ماجراهای من و دانشگاه جدید

قسمت های جدید سریال من و دانشگاه جدید از الان شروع شد. من بنا به توصیه اساتید دوره کاردانی به ویژه استاد آذربخش محبوب تغییر رشته دادم و رشته مترجمی خبر را انتخاب کردم و رشته خبرنگاری اجتماعی فرهنگی دومین اولویت انتخابیم بود اما خب همون خبر اجتماعی فرهنگی رو قبول شدم، برا همینم خیلی حسش نبود ثبت نام کنم.

بالاخره رفتم ثبت نام کردم و وارد دانشکده خبر شدم. صبح زود با فریده، فاطمه و زینب قرار گذاشتیم و با هم رفتیم مرقد امام از اونجام هم با مترو رفتیم بهشتی. هنوز چشمامون پر خواب بود و مدت زیادی هم فرصت داشتیم تا تو مترو بخوابیم اما هر چند دقیقه یک بار خانمای مثلا متمدنی با تن صدایی خاص می گفتن خاااااانماااا گل سر، گیره، بیسکوئیت و لوازم آرایشی نمی خواهید؟

بازار شامی بود اونجا تا خود بهشتی با بچه ها خندیدیم اصلا هر بار صدای خااانمااااا به گوش می رسید فقط با یه نگاه به همدیگه قد یه کتاب حرف بینمون رد و بدل می شد،  خیلی خوش گذشت نزدیکای ساعت 9 رسیدیم دانشکده خبر؛ اما به خدا تو ذوقم خورد بازم دانشگاه فرهنگ و هنر خودمون. بابا دانشگاه ما مثل مهدکودک و خشگل بود به خصوص این آخریا که آقای خرمی خیلی به فضای بصری دانشگاه رسیدگی کرده بود.

ثبت نام ها تموم شد و قرار شد روزای فرد به اضافه جمعه ها بریم سرکلاس و اما یک شنبه با بچه ها رفتیم تهران. بازم از مرقد امام با مترو رفتیم تو حیاط حرم امام بودیم که این ماشین مخصوص حمل و نقل زائر چندبار بوق زد، ما هم در حال شیطنت و شلوغ کردن با عجله به سمت مترو می رفتیم آخه خیلی دیرمون شده بود. دوباره راننده بوق زد و سوار شدیم گفت خانما من این همه دارم بوق میزنم چرا نمیاید سوار بشید؟

گفتم به خدا ما تا الان سوار این ماشینا نشدیم یعنی تو قم نمیذارن جوان تر ها سوار این ماشینا بشن حتی اگه از خستگی و ناتوانی سینه خیز هم بریم ما را سوار نمی کنن این ماشین مخصوص مسن تر ها هست. با مجاهدت های فراوان سوار مترو شدیم جا برای نشستن بود، اما خبری از خانما نبود. دوست داشتیم بازهم خاااانماااا را ببینیم اما فهمیدیم اونا هم ساعت کاری دارن و الان ساعت کارشون نبوده.

تو مترو یه دختر جوون روبه روی زینب و فریده نشسته بود هرچند لحظه یه بار انگار بهش وحی می رسید می خندید من اولش فکر می کردم به فریده و زینب می خنده بعد دیدم نه بابا با اونا نیست، بعد فکر کردم به من و فاطمه می خنده دیدم نه با ما هم نیست با بغل دستی ها هم نبود. فهمیدم انگار بنده خدا داره شیرین میزنه و تقصیر نداره یادم باشه رفتم حرم براش دعا کنم شاید گرفت.

رسیدیم تهران اما عملا یک ساعت و رب از زمانمون گذشته بود با تاکسی رسیدیم دانشگاه حالا ماشینی که دربست گرفتیم تا زود ما رو به دانشگاه برسونه با توافق از ما کرایه گرفت و قیمت کرایش هم خوب بود اما قبل از اون چندتا ماشین چند برابر قیمت اصلی از ما کرایه خواستن اما خدایی ما چهار نفر زلزله کلاه سرمون میره؟؟؟

آخ داشت یادم میرفت موقع رفتن به تهران با بچه ها قرار گذاشتیم بریم از حرم بریم هفتاد و دو تن بعد از اونجا بریم. سوار تاکسی خطی ها شدیم رو شیشه نرخ تاکسی رو زده بود 900 من به خیال این که حالا بخاد رند کنه کرایه رو نفری هزار میگیره، پرسیدم آقا کرایه چند؟ یه باره راننده جوش کرذ که 1500 گفتم ولی نرخ شما 900 هست خیلی زیاد بشه 1000 میشه نه بیشتر که گفت شما رو بر می گردونمااااا.

راننده ما را تهدید کرد گفتیم خوب برگردون مگه ما عقل نداریم پول زور بدیم اخه تحلیلش غیر منطقی بود و برخوردش بد اگه نه به قول بچه ها اگه اخلاق داشت نفری 2000 می دادیم و راحت می رسیدم اما ما رو برگردوند ما هم با خیال راحت پیاده شدیم. راحت گفت من 70 هزار تومن پول روغن دادم، آخه مرد حسابی روغن رو سالی یه بار تعویض میکنن ما که نباید متضرر بشیم که راننده تاکسی روغن عوض کرده .

از حواشی بپرهیزیم. ما رسیدیم کلاس اما فقط 15 دقیقه قبل از تعطیل شدن کلاس رسیدیم. استادمون خانم آقایی و روابط عمومی بانک مرکزی بود. خودمون را معرفی کردیم وقتی فهمیدن از قم رفتیم یه لحظه برقشون گرفت اما استاد استقبال خوبی کرد. وای خدای من استاد گفت یه نفر نماینده کلاس بشه و آدرس ایملش رو بده تا جزوه را ارسال کنم براش.

یه خانم فشن سه سوت آدرس ایمیل و پسوردش رو نوشت و داد به استاد. استاد بیچاره چنان شوکه شد که اگه نور بهش می خورد سه روز جیغ می کشید گفت خانم من گفتم ایمیلت رو بنویس چرا پسوردش را نوشتی؟ همونجا قصد کردم باهاش دوست بشم و بیارم ببندمش به گنبد بلکه حالش خوب بشه، انگار خدایی حالش خیلی بد بود.

بعد از کلاس به استاد گفتیم ممکن ما چهار نفر دیر برسیم سر کلاسا و لطف کنه برامون تاخیر و غیبت رد نکنه. اولش رو موضع استادی بود که گفتم ببین استاد ما داریم ماهی 500 هزار تومان هزینه رفت و آمد می کنیم پس برای پول و وقتمون بی نهایت ارزش قائل هستیم تازشم معدلامون الف هست و میتونه از رو پرونده هامون ببینه که استاد کلی استقبال کرد.

شماره تلفن استاد را گرفتیم تا در صورت بروز مشکل برای حضور و غیاب و یا تعطیلی کلاس با استاد هماهنگ بشیم. به قول زینب مهم ترین ویژگی ما اینه که استادا عاشقمون میشن و بقیه دشمنون. ما رفتیم برا یه رب سرکلاس بودن برگشتنمون هم خودش داستانی داره بی نظیر و جالب که از حوصله مخاطب خارج هست.

پی نوشت: کماکان این نوشتن ادامه دارد



  • باران ***