به رنگ آسمان دست نوشته های یک خبرنگار

دست نوشته های کم و بیش روزانه من

به رنگ آسمان دست نوشته های یک خبرنگار

دست نوشته های کم و بیش روزانه من

ماجراهای من و جام جهانی

يكشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۵۴ ب.ظ
به رنگ آسمان دست نوشته های یک خبرنگار - ماجراهای من و جام جهانی

 دیشب فوتبال و تب جام جهانی مانند یک هیجان دل انگیز من رو از درس و امتحان دور کرد و نشستم مسابقه رو دیدم؛حالا بماند که چه خاطراتی با فوتبال و جام جهانی دارم.

 

یادش بخیر جام جهانی 98 هم مثل الان درست تو امتحانات بود و پر از استرس و دلهره بود برام، خونه ما نزدیک مدرسه بود، اصلا راهنمایی شهید حسینی دقیقا سر کوچه ما بود و یه وقتایی زنگ تفریح ها به دور از چشم بابای مدرسه مثل «میگ میگ»جیم می زدم و می رفتم خونه، دقیقا وقتی صدای زنگ مدرسه رو می شنیدم با سرعت نور می رفتم مدرسه و با بی خیالی تموم سر کلاس حاضر می شدم.Click here to enlarge

 

البته چون مدیر مدرسمون خانم شاهقلی از اون مدیران بد اخلاق بود باید کلی باج می دادیم، البته من از بند«پ» استفاده می کردم و خانم شاهقلی شیطنتای منو ندیده می گرفت.

 

از ماجرا دور نشیم؛ اون روز فوتبال بود و طبق معمول امتحانات تو حیاط جنگلی مدرسه برگزار می شد،الانا رو نمی دونم اما اون روزا اکثر معلمامون مرد بودند و معلم تاریخ اون روزای ما آقای ابراهیمی بود.

 

منم که تب نمره بیست همیشه به جونم بوده و از فوتبالم نمی تونستم بگذرم، خیلی فکر کردم خیلی... آخرش به سرم زد که رادیو جیبی مامانی رو با خودم ببرم و این کار رو انجام دادم، تازه سه چهار سوال جواب داده بودم که فوتبال شروع شد و من با شنیدن فوتبال از هدفون رادیو 5 دقیقه یه بار جیغ می کشیدم....حالا جا سازی رادیو خودش یه پرسه ای داشت در حد تیم ملی...

 

خانم شاهقلی مثل مادر فولاد زره بالای سرم حاضر شد و گفت اگه به خاطر مامانت نبود قطعا اخراجت می کردم، چرا جیغ کشیدی؟منم که دیوار حاشا بلند بود ....

 

آقای ابراهیمی کلی اصرار کرد که بگم چرا به دور از آرامش دارم امتحان می دم، منم صادقانه گفتم: آقا دارم فوتبال رو از رادیو می شنوم؛ خب نزدیک بود گل بخوریم....

 

آقای ابراهیمی انگار به برق 1000 وصل شده بود، یه لحظه احساس کردم الان منو تو اسید تجزیه می کنه، اما خیلی خونسرد گفت بیا بریم تو دفتر بشین فوتبال رو ببین، چون منم می خوام فوتبال ببینم.

 

خانم طاهری، رضاپوران و اسماعیلی مراقب امتحانات بودند و من و آقای ابراهیمی هم فوتبال رو از تلوزیون سیاه-سفید دفتر می دیدیم، حالا بماند که خانم شاهقلی می خواست منو زیر تانک له کنه که چرا امتحانمو رها کردم؛ اما من برام مهم نبود فقط دوست داشتم زودتر استیلی یا باقری یه گل خوب بزنه...و خانم شاقلی از پشت اون میز چوبی بد رنگش هر چند دقیقه یه بار می گفت شب شد خیال نداری امتحان بدی؟؟؟

فوتبال تموم شد و من تازه یادم اومد امتحان بدم، بعد از اون همه جنب و جوش واقعا امتحان دادن مثل جون کندن بود ولی خب راه گریزی نبود، بعد از امتحان بازم تعهد دادم که تو مدرسه آتیش نسوزونم(مارمولک نبرم، هرگز مار رو نذارم تو شیشه و با خودم ببرم مدرسه، رادیو هم نبرم).

چند روز بعد از اون ماجرا ساعت6و 7 عصر دوباره فوتبال بود و مامانی خیلی خسته بود؛ قرار شد من شام درست کنم، البته مجبور شدم؛ خدا شاهد من دوست نداشتم شام درست کنم.

 

مامانی چون شغلش مامایی بود یه روزایی رو تو مرکز بهداشت بود گاهی اوقات برای ضد عفونی میوه و سبزی از مرکزشون کلر میآورد، اون روزم یه قمقمه آب کلر از خانه بهداشت آورده بود برا ضد عفونی کردن میوه و سبزیجات؛ منم روحم از همه جا بی خبر و با بی میلی تموم مجبور شدم شام درست کنمو از آب کلر به جای آب ریختم تو قابلمه؛ اصلا نمی دونید چه بوی بدی تو آشپزخونه پیچیده بود؛مامانی می گفت آخه چیکار کردی که این همه آشپزخونه بو گرفته؟

 

حالا فکر کنید وقتی فهمید این بوی بد از تو قابلمه غذا هست چه حالی شده بود، منم هرچی به ذهنم فشار می آوردم نمی فهمیدم چرا اینجور شده، حالا قیافه من که اون روزا راهنمایی بودم خیلی دیدنی بود...

 

بی خیال شام شدیم، راهی نبود دیگه... اما در عوض فوتبالمو دیدم ولی به خدا هی وسط فوتبال فکر می کردم آخه من چی ریختم تو غذا که این جور شده اما هیچ جوابی پیدا نشد...

 

دایی بزرگه یخچالش سوخته بود و زنگ زد گفت چندتا قالب یخ بذارید تو یخچالتون تا بیام ببرم، منم سریع رفتم چندتا ظرف آب گذاشتم تو یخچال، از همون قمقه آب کلر هم آب برداشتم، چون خودم تشنم بود یه لیوان هم برا خودم ریختم، فکر کنید تا لیوان آب رو دیدم که یه چیزیای سفیدی توش تکون می خوره و یه بوی تندی هم داره تازه فهمیدم چه دست گلی آب دادم ....

 

از اون سال به بعد دیگه تب و تاب فوتبال از سرم افتاده و فقط بعضی فوتبال ها رو می بینم، انگار دیگه فوتبال الان جذابیت اون روزا رو نداره، یادش بخیر روزای خوب قدیم....

  • باران ***

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی